با دستانی لرزان و چروکیده که بار ۸۰ سال زندگی را به دوش میکشد با غولی به نام سرطان دست به گریبان که نه، رفیق شده است
هرروز از در وارد میشود ، با شادابی تمام با تمام وجود هرروز جملهاش را تکرار میکند " سلام خانم ، روزتون بخیر ، خسته نباشین "
لبخندش به پهنای صورت و چشمانش شاد هستند .
امروز بعد از سلام،این را روی میزم گذاشت و گفت " به جبران زحمتهای این مدت "
این بهترین هدیهای بود که به جبران زحمتهایم تا گرفتهام .
پتو را تا بیخ گردنم بالا میکشد و دستمال خیس را میچرخاند . با دست دیگرش دنیای صوفی را گرفته و سعی میکند پارگرافهایی را که خوشش میآید را با صدای لرزان بلند میخواند
( فرزانه ی باستان چین «چوانگ تسه» گفت: "من یک بار خواب دیدم پروانهام. و حالا دیگر نمیدانم آیا چوانگ تسه ام که خواب دید پروانه است یا پروانه ام که خواب میبیند چوانگ تسه است." )
- قرار بود این اخر هفته را روی بالکن باهم آواز بخوانیم ، این تب لعنتی ناگهان از کجا سر و کله اش پیدا شد .
دستمال خیس را برمیدارد و پیشانی ام را با حوله خشک میکند،پشت دستش را میگذار روی پیشانیام،کنار گوشم و روی گردنم .
+ تبت زیاد شده . هذیان میگویی
با دست دیگرش دنیای صوفی را ورق میزند .
- فکر کنم میلرزم .
پتو را چک میکند . دنیای صوفی را کنارمیگذارد
+ هذیان میگویی
-میلرزم . ناخودآگاه میلرزم
زیر شانههایم را میگیرد و ارام مرا به شانهاش تکیه میدهد.تمام مرا در بر میگیرد . غرق میشوم در آغوشش در بوی خوش بدنش
- این قرص خواب آور بود؟!من نمیخواهم بخوابم قرار بود این آخر هفته را برایم هتل کالیفرنیا بخوانی قرار بود باغ رفتن با عمو رضا را به بهانه مریض بودن من کنسل کنیم و برویم روی بالکن دَمِ غُروب و تو برایم بخوانی این تب لعنتی از کجا آمد؟!
+ نلرز .
- نمیتوانم
+ میگویند اگر به نَلَرزیدن فکر کنی ، واقعا نمیلرزی .
به نَلَرزیدن فکر میکنم . به تب نداشتن ، به غروب جمعهای که عمو رضا تنها به باغ رفته است .به صدای تو و خواندن هتل کالیفرنیا . به غروب .
× آمدهایم اینجا دلمان باز شود، کنار هم باشیم ،آنوقت تو تمام مدت را زیر درخت خوابیده ای .
صدای عمو رضاست که بیدارم میکند .
- داشتم فکر میکردم اینجا نیستم . اینجا نبودم . میگویند اگر فکر کنی جایی نیستی و طوری نیست ؛ جایی نخواهی بود !و طوری نخواهی بود!
آنروز ، روی پله ها نشسته بودم و خاک های کنار نرده ها را با گوشه ناخنم خط میانداختم.
چند دقیقه قبلش بود که ظرف مربای هویج کنار پنجره آشپزخانه را با توپ شکسته بودم و مادر من را یک هفته از رفتن به تماشای فواره پارک و پرستوها محروم کرده بود.
پدر با شوق در خانه را باز کرد و رومه صبح را نشان مادر داد.
- بالاخره اولین لوکوموتیو امروز حرکت کرد ، بین شهر ساندرز و ماردیل . ما باید اولین نفری باشیم از کمپانی که آنرا امتحان خواهیم کرد آنا .
پدر با آنچنان ذوقی کلمات را ادا میکرد که من بااینکه بلد نبودم اسم آنرا درست تلفظ کنم سر شوق آمدم و به ِآشپزخانه دویدم
+ بابا بابا این همون سفر بزرگیه که تعریفشو میکردی؟!
- اره بابا جون
رومه را به سمت من چرخاند ،کمی قد بلندی کردم و خودم را به میز رساندم تا را کامل ببینم
یک غول بزرگ سیاه ، که از شدت عصبانیت از شاخ های روی سرش دود بلند میشد و چشم هایش کامل سفید شده بود
+ اینکه خیلی وحشتناکه
- نه اصلا،فقط باید از نزدیک ببینیش تا بفهمی چقدر دوستش خواهی داشت
سفر ما به ماردیل موکول به آخر هفته شد و من لحظه شماری برای دوست داشتن آن غول بی شاخ و دم میکردم.
روزی که سوار شدیم ، من کلاهی را که سارا قبل از رفتنش به من هدیه داده بود سرم کردم
مادر میگفت روز مهمی است و من میخواستم زیبا باشم
هیجان و هیاهو ایستگاه را پر کرده بود ، به سختی به ورودی لوکوموتیو رسیدیم
کنار یکی از چشم های سفید رنگ غول نشستیم
پدر میگفت اینطور بهتر میتوانیم بیرون را تماشا کنیم و لذت ببریم.
چند دقیقه بعد ، صدای غرّش غول بلند شد و شروع به حرکت کرد
اواسط مسیر بود که مردی با کلاه سیاه بلیط های ما را چک کرد و به درخواست پدر ، پلک های چشم غول را بالا زد .
منظره به طرز عجیبی دلنشین بود
میتوانستم به جرات بگویم از شکستن شیشه مربا پشیمان نبودم چون این منظره هزاران برابر زیباتر از پرستوهای پارک کنار کلیسا و فواره اب بود.
کوه ها به سرعت راه میرفتند و منظره هر لحظه عوض میشد.
تصمیم گرفتم کمی از نزدیک تر آنها را ببینم چون سرعت دویدن آنها خیلی زیاد بود .
از کنار پدر که چند دقیقه ای بود خوابیده بود بلند شدم و کنار پنجره رفتم. محو زیبایی و سرعت و تغییر سریع منظره بودم که باد خنک و تندی وزید . چشمانم را بستم و سعی کردم باد را بغل کنم،که ناگهان باد ؛ کلاه هدیه سارا را از سرم ربود !
سالهای زیادی گذشت.
جنی باد روزهای کودکی بود ، او مرا مثل کلاه سارا با خودش برد . حالا دیگر من هیچوقت پسرک کنار پنجره با کلاه سارا نخواهم شد.
درباره این سایت