آنروز ، روی پله ها نشسته بودم و خاک های کنار نرده ها را با گوشه ناخنم خط میانداختم.
چند دقیقه قبلش بود که ظرف مربای هویج کنار پنجره آشپزخانه را با توپ شکسته بودم و مادر من را یک هفته از رفتن به تماشای فواره پارک و پرستوها محروم کرده بود.
پدر با شوق در خانه را باز کرد و رومه صبح را نشان مادر داد.
- بالاخره اولین لوکوموتیو امروز حرکت کرد ، بین شهر ساندرز و ماردیل . ما باید اولین نفری باشیم از کمپانی که آنرا امتحان خواهیم کرد آنا .
پدر با آنچنان ذوقی کلمات را ادا میکرد که من بااینکه بلد نبودم اسم آنرا درست تلفظ کنم سر شوق آمدم و به ِآشپزخانه دویدم
+ بابا بابا این همون سفر بزرگیه که تعریفشو میکردی؟!
- اره بابا جون
رومه را به سمت من چرخاند ،کمی قد بلندی کردم و خودم را به میز رساندم تا را کامل ببینم
یک غول بزرگ سیاه ، که از شدت عصبانیت از شاخ های روی سرش دود بلند میشد و چشم هایش کامل سفید شده بود
+ اینکه خیلی وحشتناکه
- نه اصلا،فقط باید از نزدیک ببینیش تا بفهمی چقدر دوستش خواهی داشت
سفر ما به ماردیل موکول به آخر هفته شد و من لحظه شماری برای دوست داشتن آن غول بی شاخ و دم میکردم.
روزی که سوار شدیم ، من کلاهی را که سارا قبل از رفتنش به من هدیه داده بود سرم کردم
مادر میگفت روز مهمی است و من میخواستم زیبا باشم
هیجان و هیاهو ایستگاه را پر کرده بود ، به سختی به ورودی لوکوموتیو رسیدیم
کنار یکی از چشم های سفید رنگ غول نشستیم
پدر میگفت اینطور بهتر میتوانیم بیرون را تماشا کنیم و لذت ببریم.
چند دقیقه بعد ، صدای غرّش غول بلند شد و شروع به حرکت کرد
اواسط مسیر بود که مردی با کلاه سیاه بلیط های ما را چک کرد و به درخواست پدر ، پلک های چشم غول را بالا زد .
منظره به طرز عجیبی دلنشین بود
میتوانستم به جرات بگویم از شکستن شیشه مربا پشیمان نبودم چون این منظره هزاران برابر زیباتر از پرستوهای پارک کنار کلیسا و فواره اب بود.
کوه ها به سرعت راه میرفتند و منظره هر لحظه عوض میشد.
تصمیم گرفتم کمی از نزدیک تر آنها را ببینم چون سرعت دویدن آنها خیلی زیاد بود .
از کنار پدر که چند دقیقه ای بود خوابیده بود بلند شدم و کنار پنجره رفتم. محو زیبایی و سرعت و تغییر سریع منظره بودم که باد خنک و تندی وزید . چشمانم را بستم و سعی کردم باد را بغل کنم،که ناگهان باد ؛ کلاه هدیه سارا را از سرم ربود !
سالهای زیادی گذشت.
جنی باد روزهای کودکی بود ، او مرا مثل کلاه سارا با خودش برد . حالا دیگر من هیچوقت پسرک کنار پنجره با کلاه سارا نخواهم شد.
درباره این سایت